آقا پارسیا..آقا پارسیا..، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

پارسیا پادشاه پاییز

2ماهگی مبارک پسرم

سلام پارسیا مامانی...پسره گلم...قربونت برم... امروز صبح زود بیدار شدیم تا با هم بریم واکسن 2ماهگی رو بزنیم..همه کسم..تو خیلی سره حالی و داری برا مامانی میخندی منم برات توضیح میدم که امروز باید واکسن بزنی و تو بازهم میخندی..... پرستار بهداشت اول وزن کرد که گفت ماشالا ماشالا 6 کیلو شدی و قد هزار ماشالا 60 سانت...بعد تو بغل مامانا نشتی تا واکسن بزنی من که دل ندارم ببینم ...وای بمیرم چه جیغی کشیدی..فدای گریه هات بشم... خیلی بیقراری..هر 4ساعت قطره استامینوفن میدم تا تب نکنی و دردت کمتر بشه عزیزم...پاهات ورم کرده..حوله داغ میزارم رو پاهای قشنگت پسرم... چون میگذرد غمی نیست..بزرگ میشی یادت میره...بوسسسسسسس.. ...
6 تير 1392

روزها در گذرن اند

عزیزکم..پسرم..روزها در گذرن اند و تو هرروز بزرگتر و دوست داشتنی تر میشی..وقتی به روزای گذشته فکر میکنم...نمیدونم..آدمی فکر میکنه که روزای سخت تموم نمیشن..ولی...روزگاره دیگه.. قربونت برم..دل درد ها و بی قراری های شبونه بیشتر شدن..هر چی داروی گیاهی و داروخانه ای بوده برای خوب شدن تو تهیه کردم و بهت دادم ولی هیچ فایده ای نداشته.. خدا کنه زودتر خوب بشی روز و شب های خیلی سختیه..تنهام..بابایی سر کار..خونه باباحاجی ایم تا هرچه زودتر بتونیم خونه خودمون و جابه جا کنیم و بیایم نزدیک باباحاجی و مامانا تا خیال مون راحتر بشه..دوست دارم..   ...
6 تير 1392

بهداشت و قد و وزن اولیه...

١١/آبان/91..امروز صبح باید بریم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده و قد و وزن اولیه گل پسر..آقا پارسیا..قربونت برم که ساکت تو بغل مامانی خوابیدی... نوبت ما شد و صدا زد پارسیا محمدی...مادر هدا... وزن 5کیلو...قد 57... ماشالا پسر گلم..مسئول بهداشت گفت همه چیز عالیه..خدارو شکر..خیلی خوشحال شدم که قد و وزنت نسبت به سنت عالیه.. تا دوماهگی که باید اولین واکسن ها رو  بزنی..دوست دارم یه عالمه   ...
6 تير 1392

9/9/91..چهل روزگی مبارک

گل پسرم..پارسیای مامانی 40 روزه شدی...بزرگ شدی..مرد شدی..خیلی تغییر کردی عزیزه دلم... امروز طبق سنت قدیمی خانوادگی قرار بود آب چلگی ریخته بشه ولی چونقراره امشب به خاطره به دنیا اومدن شما/خانواده پدری جشن بگیرن و همه فامیل و دعوت کنن بنابراین من و شما دیروز اعمال و انجام دادیم و اومدیم خونه مادربزرگ و پدربزرگ پدری. حالا همه در تکاپو هستن تا امشب یه شب خوب و بیادماندنی بشه..خیلی شلوغ شده و همه کم کم دارن میان..برای گل پسر گوسفند قربونی کردن و شام مفصل دادن... جای خاله ندا خیلی خالیه...خیلی دوست داشت اینجا باشه..تماس گرفت وحال گل پسر و پرسید ... عزیزم امیدوارم هرروز که بزرگتر میشی بی قراری ها و دل درد های شبانه ات کمتر...
6 تير 1392

یک ماهگی...اومدن باباحاجی

٢٩ آبان 91..گل پسرم یک ماهگی مبارک...عزیزم..خیلی خوب و دوست داشتنی هستی..کوچولو و ملوس..برای من که اولین بار مامان میشم روزا و لحظات خوبی..گرچه سختی ها و شب نخوابی هایی داره ولی وقتی روی ماه تو رو میبینم همه چی یادم میره... بابا حاجی امروز صبح از سفر مکه برگشت...خیلی بیقرار دیدن تو بود و هر روز تماس میگرفت و حالت و میپرسید..ساعت 6 رفتیم استقبال و تنها کسی که میخواست اول از همه ببینه تو گل پسر بودی..خیلی ناز تو بغل باباحاجی خوابیدی...   ...
5 تير 1392

سفر مکه باباحاجی

سلام پسره گله مامانی..امروز 92/7/27... بابا حاجی داره میره مکه..هم خوشحاله هم ناراحت چون نیستش که گل پسری رو ببینه.. میره سفره مکه و نمیاد تا یکماه دیگه..دلش تنگ میشه و خیلی دوست داره اولین نوه اش و ببینه..ار خدا بخواد تا یه پسره سالم و شاد و صبور بهمون هدیه بده..انشالا..     خانم دکتر گفت که جمعه باید برم بیمارستان برای انجام کارای بستری..بابا پویا از امروز مرخصی گرفته تا کنارمون باشه...دیگه خیلی سنگین شدم و 16کیلو اضافه وزن دارم.. باباحاجی به سلامتی رفت و ما هم اومدیم خونه...لحظه به لحظه باهاش در تماسی ایم..همگی خوشحالیم که رفته و به آرزوش رسیده..و خوشحالیم که تو داری به دنیا میای..شب های...
5 تير 1392

20روزگی و ختنه کنان

١٨/آبان/91گل پسری .قند عسلی..قربون اون صورت گردت برم..20 روزه که به دنیا اومدی و شادی و خنده رو به زندگی مون هدیه دادی عزیزکم..من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم دکتر حاتمی تا به سلامتی و تندرستی گل پسرمون و ختنه کنیم..درد داره سخته میدونم ولی هرچی زودتر انجام بشه کمتر اذیت میشی.. تو 5دقیقه و لیزری دکتر عمل و انجام داد و اصلا تکون نخوردی و گریه نکردی ..دارو ها رو گرفتیم و اومدیم خونه.. وای از شب که خیلی درد کشیدی و گریه کردی ..دارو خوردی تا یکم آروم تر بشی..من وبابایی تا صبح کنارت بیدار بودیم و مواظبت که تب نکنی.. پسرم..پارسیای من:::امیدوارم روزی با اخلاق خوب زحمت ها و شب بیداری های مامان و بابا رو جبران کنی..دوست داریم.. ...
5 تير 1392

شناسنامه

٨آبان 91..بالاخره بعد از 9ماه انتظار و سختی و تلاش مامانی میخواد بره واسه پسرش شناسنامه بگیره و اسم انتخاب شده رو ثبت کنه.... به خاطره شرایط شغلی بابایی من باید تنها برم برای گرفتن شناسنامه عزیزم... امروز دیگه اسم پسرم 100درصد انتخاب شده و مورد علاقه مامان و بابا هست.. امیدوارم و آرزو دارم که خودت هم دوستش داشته باشی و بپسندی... مامور ثبت احوال ازم پرسید نام نوزاد: منم گفتم پارسیا...... اولین اسم توی ردیف پ سایت ثبت احوال.... چاپ شد توی شناسنامه سبز رنگ و خوشکل کنار اسم مادر و پدر... بعدش هم توی شناسنامه من و بابایی جای خالی فرزند پر شد.. یه گل پسر به نام پارسیا...دوست داریم...  ...
4 تير 1392

زردی گل پسر و نگرانی من

امروز5/7/91...شش روز که گل پسری به دنیا اومده...عزیزه دلم من و بابایی نگران زردی گل پسرمون ایم برا همین رفتیم بیمارستان تا آزمایش بدیم.. پرستار آزمایش خون گرفت..انگار بلد نبود..دستت پسرم و سوراخ کرد ...کلی گریه کردی تا بالاخره خون گرفت ازت..من و  بیرون کرد..اشک تو چشام جمع شد.جای سوزن اذیتت میکنه و همچنان گریه میکنی..نیم ساعت طول کشید تا جواب آماده شد.نشون دکتر دادیم گفت 13شده عدد زردی..بد نیست ولی من نگرانم...عصر وقتی داشتم پوشک تو عوض میکردم..دیدم که ناف گل پسر به سلامتی افتاده..عزیزم..خیلی ملوس و دوست داشتنی هستی... ...
4 تير 1392